جدول جو
جدول جو

معنی نعره برزدن - جستجوی لغت در جدول جو

نعره برزدن
(عَمْ بَ دَ)
نعره کشیدن. بانگ زدن:
یکی نعره برزد پر از خشم و کین
بزد رستم شیر را بر زمین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نعره زدن
تصویر نعره زدن
فریاد زدن، فریاد و فغان کردن به بانگ بلند
فرهنگ فارسی عمید
(عِ گُ دَ)
بانگ برآمدن. فریاد و غوغا برخاستن: آواز بوق و دهل برخاست و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی ص 376). چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی ص 351).
نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون.
خاقانی.
هزار سال پس از مرگ من چو بازآئی
ز خاک نعره برآید که مرحبا ای دوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
نعره زدن:
مست ناز من به سوی صومعه بگذشت دوش
دید صوفی جلوۀ قد نعرۀ مستانه کرد.
نصیرای بدخشانی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ شُ دَ)
بانگ زدن. فریاد زدن. به بانگ بلند خطاب کردن:
یکی نعره زد گیو در کارزار
به افراسیاب آن شه نامدار.
فردوسی.
یکی نعره زد گیو و گفت ای سران
بکوشید در رزم بدگوهران.
فردوسی.
همی رفت گشتاسب تا پیش کوه
یکی نعره زد کاژدها شد ستوه.
فردوسی.
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن.
فرخی.
از قلعه بوقها بدمیدند و نعره زدند. (تاریخ بیهقی 239).
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره آنگه نشستی ز پای.
اسدی.
چون از سراپردۀ خاقان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 80).
چو بر درگه رسید آن عاشق مست
همی زد نعره چون شیران سرمست.
نظامی.
زد نعره ای آنچنان شغبناک
کافتاد هزاهزی در افلاک.
نظامی.
نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف.
نظامی.
نعره می زد خلق را کای مردمان
اندر آتش بنگرید این بوستان.
مولوی.
نعره ای زد سخت اندر حال زن
گفت واعظبر دلش زد، گفت من.
مولوی.
شوریده ای همراه ما بود نعره ای بزد و راه بیابان در پیش گرفت. (گلستان سعدی).
گر خسته دلی نعره زند بر سر کوئی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی.
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد.
اقبال لاهوری.
- نعرۀ چیزی زدن، ازآن دم زدن. بدان با بانگ بلند ابراز شوق و پیوستگی کردن. دم از چیزی زدن بی پروا:
عاشقانت نعرۀ الفقر فخری می زنند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
گر بزنی به خنجرم کز غم دوست توبه کن
نعرۀ شوق می زنم تارمقی است بر تنم.
سعدی.
مست شراب صمدی بایزید
آنکه زدی نعرۀ هل من مزید.
خواجو.
، نعره برآوردن. گریستن به آواز و بانگ بسیار بلند. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود
لغت نامه دهخدا
داد کشیدن فریاد زدن فریاد و فغان کردن ببانگ بلند: دور مرو سفر مجو پیش توست ماه تو نعره مزن که زیر لب می شنود ز تو دعا. (دیوان کبیر. 35: 1)
فرهنگ لغت هوشیار